خلاصه داستان : وقتی که "دیو" و "ویکی" در حال بزرگ شدن بودند، خانواده شان زیاد به آن دو سخت می گرفتند و هیچ زمان تفریحی برای آنها نمی گذاشتند. حال دیو و ویکی فرزندان خودشان را دارند که در سن نوجوانی به سر می برند و سعی می کنند در همه مراحل زندگی با آنها همراه باشند و هر شیطنت ای بخواهند انجام دهند زیاد به آنها سخت نگیرند و...

When Dave and Vicky were growing up, their parents had it easy. Back then, there were no “time-outs,” no one had any “boundaries,” and “parenting” wasn’t even a word. Parents had no idea what their kids were really up to and ignorance truly was bliss. Now Dave and Vicky have teenagers of their own, and anything their kids might even think about doing, Dave and Vicky have already done… at least twice. But knowledge isn’t power – it’s a giant pain! Every day is a battle to keep the kids in line. Dave and Vicky figure if they can send these three off to college without a police record or kids of their own, they’ve done their job.

خلاصه داستان : ماکس کیبل یک نوجوان خوب و ساکت است ، ایده او برای خطر "نیاز به ابرقهرمان" جسارت مرد بستنی شیطانی است که او را به دلیل شکایت سلامتی از ما لیلی مقصر می داند. او شش سال را صرفاً در فضای داخلی مناسب گذراند و اکنون از پدر دون کیبل می شنود ، یک کلاهبردار که "حرفه" او در تبلیغات تجاری فقط او را مجبور به پوشیدن لباسهای حیله گر کرده است ، برای ارتقا requires خانواده لازم است خانواده به شیکاگو نقل مکان کنند. در ابتدا مکس فقط از رها کردن دوستان دبیرستانی خود ، یک فرد فتسو و یک دیوانه موسیقی متنفر است ، اما وقتی دوست سابق آنها تروی مک گینتی با تصویر جدید خود آنها را انتخاب می کند زیرا قلدر متوجه می شود ترک می کند ، به این معنی است که بعد از جمعه مجازات نمی شود

Max Keeble, the victim of his 7th grade class, plots revenge when he learns he's moving; it backfires when he doesn't move after all.

خلاصه داستان : میچ درگیر حرفه خود به عنوان یک مفسر ورزشی و روزنامه نگار شد. او دوست دختر خود را نادیده گرفت و وقت خود را برای انجام کارهایی در زندگی نگذاشت که بیشترین ارزش را برای یک انسان دارد. موری یکی از اساتید میچ در کالج و یک محقق مشهور بود. یک روز میچ در حال تماشای تلویزیون بود و موری را دید که در حال مصاحبه است و می گوید او به دلیل بیماری لو گریگ یا بیماری ALS در حال مرگ است

A journalist finds himself questioning his own life when his best friend, a dying man, offers him some very powerful wisdom and advice for coping in relationships, careers and society.